#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_51

کرده بودمو موهام کمی روی پیشونی و بازوهام به طور وحشیانه پخش شده بود به کاراش نگاه
میکردم.
کلافه بود و نمیدونم دلیل کلافگیش چی بود؟؟؟؟به سرعت سرشو به سمتم برگردوند و با قدم های
بلندش خودش رو بهم رسوند.با دستاش صورتم رو قالب کرد و درست رو به روی صورتش نگه داشت.
باز هم چشماش نگران بودن. باز هم چشماش رو لبام وچشمام در نوسان بود.
-اینطوری نگاهم نکن.
ناخوداگاه لبامو غنچه کردم و گفتم
- چرا؟؟؟؟
که چشماشو بست و صورتش رو نزدیک تر اورد.گیج شده بودم.اون داشت چیکار میکرد؟؟؟؟از سر
ترس و اجبار به بازوش چنگ زدم.چشماشو باز کرد و محکم مچ دستم رو گرفت.پوزخندی زد:
-هه!!!!فکر کردی الان از روی عشق میبوسمت؟؟؟نه!!!!!همش از روی نفرت بود!!!!!!
حدس میزدم.هیچ احساسی جز نفرت توش نبود.بازومو به طرف خودش کشید و از لای دندون های
کلید شدش غرید:
-از روی نفرت دخترک زمینی.......نفرت!!!!!
نفرت رو با صدای بلندی گفت و دستمو به شدت پایین انداخت.گلوله های اشک یکی پس از دیگری
راهشون رو پیدا میکردن.دلیل این همه نفرت چیه خدایا؟؟؟؟؟؟با صدای خش داری که از گریه خش
شده بود گفتم:
-واسه چی از من متنفری؟؟؟؟مگه من چه گناهی کردم؟؟؟؟؟

romangram.com | @romangram_com