#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_49

نشه. با خشم رو به اون گفتم:
-هرچقدر هم چموش باشی. اگر صدات در بیاد مطمئن باش همینجا میکشمت.
به سختی آب دهنش رو قورت داد و زیر لب گفت:
-صدام در نمیاد.کاری باهام نداشته باش.
چشم غره ای به چهره ی رنگ پریده اش رفتم و به سمت چوب ها برگشتم.نفس عمیقی کشیدم و تو
سینه ام حبس کردم.دستامو مشت کردم و کوبیدم بهم دیگه. بعد در همون حالت،دستهای مشت شدمو
باز کردم و پشت سر هم بهم دیگه مالیدم.
وقتی حس کردم کف دستام به اندازه ی کافی گرم شده،سه تا انگشت شصت،اشاره و سبابه ام رو بهم
چسبوندم و گذاشتم روی چوب های خشک شده.و له ارامی انگشت شصتم رو در امتداد انگشت اشاره
ام حرکت دادم که جرقه ی کوچکی روشن شد و چوب ها آتیش گرفتن.
دوتا چوب محکم پیدا کردم و آهو رو گذاشتم روش تا بپزه. خودم هم روبروی اون دختر مرموز نشستم
و به درخت تکیه دادم و مشغول تمیز کردن شمشیرم شدم.
کارش من رو عصبانی میکرد. مدام وول میخورد و به این طرف و اونطرف خم میشد. عصبی بهش
نزدیک شدم و موهاشو تو دستم گرفتم که جیغی کشید:
-جیییییییغ!!!!!آخ ول کن منکه کاری نکردم.
-مگه بهت نگفتم صدات در نیاد؟؟؟؟حالا حقته که همینجا بکشمت!!!!!!!
-ولم کن. چیکار کنم؟؟؟؟از صبح قل و زنجیرم کردی. خب بابا ضروریه. بازم کن!!!!!!!
اون واقعا درمورد من چی فکر کرده بود؟؟؟؟که یه احمقم؟؟؟؟با خشم تو چشماش زل زدم و غریدم:

romangram.com | @romangram_com