#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_45

سردی تیز نگاهش رو حتی از زیر کلاهه شنل هم به راحتی تونستم حس کنم. صدای سم اسبش رو
میشنیدم که بهم نزدیک میشد. آب دهنم رو قورت دادم.کاملا بدون هیچ کنترلی داشتم میلرزیدم.صدای
پوزخندش رو که شنیدم بیشتر به خودم لرزیدم و آب دهنم رو تند تند قورت دادم.
حالا دیگه درست در یک قدمیم بود. میتونستم بگم اگه با شنل نزدیک کسی بشم،اون فقط میتونست
بینی و لب و چونمو ببینه.با خشونت چونم و در دستش گرفت:
-جرأت داری یکبار دیگه حرفت رو تکرار کن!!!!!
تحکم حرفش و جذبه ای که توی صداش بود منو ترسوند. بخدا قسم،منکه دختری گستاخ و نترس روی
زمین بودم،الان ضعیف ترین وجود این سرزمینم.همین فکر باعث شد که به خودم پوزخند بزنم.ظاهرا
شاهزاده ی نچندان مهربان،پوزخندم رو حس کرد که :
-به چی پوزخند میزنی؟؟؟؟
و جواب من باز هم سکوت بود. همین باعث شد که چونمو با خشونت بالا بیاره که باعث شد کلاه شنل
بالا بره و ما درست چشم در چشم همدیگه بشیم.
نمیدونم چه اتفاقی افتاد که، چشمای خشمگینش روی اجزای صورتم در دوران بود و نفس های تندش
آروم شد.صورت قرمزش کم کم رنگ طبیعی خودش رو پیدا کرد.
اون به من نگاه میکرد و من در پس نگاه عجیبش دنبال دلیل تغییر ناگهانی در رفتارش
بودم.........نمیدونم چرا اینطوری نگام میکرد چشماش بین چشمامو لبام در نوسان بود که یهو با
خشونت دستشو از روی چونم برداشت که احساس کردم فکم از جا کنده شد...لعنتی...وحشی...اما من
چه انتظاری از یک شیطان داشتم...زنجیری که به دست و پاهام بود رو محکم کشید که در نتیجه منم

romangram.com | @romangram_com