#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_44
ی نامشخص،مشخص میکنه.فعلا من به عنوان دشمن. باید برده ی شاهزاده ای باشم که اسمش رو
ندانسته دشمنش شدم!!!!اسمش رو ندونسته شده پادشاه عذاب من.
به راستی در آینده چه خبر است؟؟؟؟؟؟.....من به آرامی اشک میریختم و به آینده ی نا معلومم فکر
میکردم و پادشاه عذاب من،راحت روی اسبش نشسته بود و زنجیری که باهاش دستامو بسته بود رو
محکم میکشید. خب اون اسب سواره. یا بهتر بگم اژدها سوار!!!چطور انتظار داره منی که دوروزه سوار
شدن رو اسب رو یاد گرفتم،به سرعت حرکت کنم؟؟؟اونم با دستهای بسته؟؟؟؟
حقا که شیطان بود و خوب توانسته بود خوی شیطانیشو بهم نشون بده.زنجیر رو سفت بسته بود و
منو دنبال خودش میکشوند!!!!!!منم از ترس دم نمیزدم،تمام اجزای بدنم به خاطر اینکه دیروز منو به
اون تخت لعنتی بسته بود درد میکرد!!!!!!
تقریبا دیگه ظهر بود و وسط جنگل بودیم.به شدت تشنه و گرسنه بودم.از ترس حتی نمیتونم ازش غذا
بخوام.با اینکه کلاه شنل مانع از دیدم میشد ولی میتونستم از صدای آب و بوی تازگی خاک،به راحتی
تشخیص بدم که جنگلیم.نه دیگه نمیشه.هرچقدر هم ازش بترسم نمیتونم از گرسنگی بمیرم که:
-ببینید تو زمین اگه بخوان یه حیوونی رو سر ببرن لااقل بهش آب و غذا میدن. چه برسه به
انسان!!!!ولی تو بااینکه منو زنده میخوای،نه غذا میدی نه آب!!!!زندانیت هم باشم و توهم پادشاه عذاب
من،نمیتونی منو از گرسنگی بکشی!!!!!اه یادم رفته بود که شیطان ها ترسو هستن و قربانیانشون رو با
گرسنه و تشنه نگه داشتن از ا در میارن جناب شیطان!!!!!
جناب شیطان رو با لحن تحقیر آمیزی گفتم.میدونستم بازی با دمه شیره،ولی نمیتونستم که گرسنه
بمونم. لااقل قبل از مرگم یه تیری تو تاریکی رها کرده باشم و ناامید از دنیا نرم!!!!!
romangram.com | @romangram_com