#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_43

وقتی بیدار شدم خودم رو تو یه اتاق با رنگهای قرمز و مشکی دیدم.زخم گردنم که از پانسمانش
مشخص بود باز شده رو لمس کردم!!!!بازم بغض گلومو فشرد!!!همش خودمو نصیحت میکنم که واسه :-
چی موقع خواب خیال پردازی های عجیب و غریب میکنم!!!!!همش تقصیر خودمه که به این روز
افتادم!!!!باید پیش برم و ببینم آخر این قصه به کجا ختم میشه؟؟؟؟
فقط امیدوارم که تلخ نباشه!!!!باز هم پادشاه عذاب من داره منو عذاب میده!!!!بازم میخواد منو شکنجه
کنه!!!!من دیگه طاقتش رو ندارم. برای همین مجبور شدم تا باهاش به سفری برم که معلوم نیس چی
میشه؟؟؟؟
از صبح،وقتی که منو دیده. نفرت چشماش بیشتر شده!!!!خدایا خودت کمکم کن.به سختی سوار اسب
شدم.شنل قرمز رنگی رو که داده بودن و تاکید کرده بودن حتما بندازم روی سرم،از ترس جونم انداختم
رو موهام که چون شاهزاده ی عذاب من به شدت از من نفرت داشت و نمی‌خواست صورتم رو ببینه.
کاملا صورتمو پوشوند.
دستامم که قل و زنجیر کرد و تو دستش گرفت. خواستم اعتراض کنم که با خشم و نفرت گفت:
-من دشمن و زندانیمو با دست باز،همراه خودم جایی نمیبرم. مطمئن باش بعد اینکه کارت رو انجام
دادی،خودم میکشمت!!!!!
بغض کردم و اون ندید.زیر لب خدارو صدا کردم و اون نشنید.قطره اشکی که از صورتم سر خورد و
ندید.
و من.......
دارم سفری رو آغاز میکنم که معلوم نیس آیا زنده میمونم؟؟؟؟؟چی به سرم میاد؟؟؟؟همه چیز رو آینده

romangram.com | @romangram_com