#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_46
کشیده شدمو محکم خوردم زمین از درد جیغ زدم:
:اخــــــــــــــــــــ
پوزخنده که رو لباش بود منو اتیش میزد...خدای صدامو نمیشنوی؟زنجیر رو کشید که روی زمین
کشیده شدم...تک تک وجودم از درد جیغ میکشید...
منو برد سمت یه درختی و زنجیرمو به درخت بست...دیگه نایی برام نمونده بود...تنها امیدم به این بود
که وقتی بازمانده رو پیدا کردم میتونم برگردم به زمین که معلوم بود این شیطان که عذاب جونم شده
نمیذاره زنده بمونم...داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صداش منو به خودم اورد:
-من میرم شکار یه چیزی شکار کنم به نفعته چموش بازی در نیاری...چون خوب میدونی عواقبش
چیه!!فهمیدی؟
سرمو تکون دادم که پوزخندی زد هه حق داره چون این حالی که من الان توش گیر کردم پوزخند زدن
هم داره...رفت...رفت و ندید درد کشیدنمو...امیدوارم برنگرده حاظرم اینجا بمیرم ولی دوباره
نبینمش...امیدوارم نبینمش... همنطور که با خودمو افکارم درگیر بودم صدایی شنیدم گوشامو تیز
کردم...بازم همون صدا...اما هرچی نگاه میکردن فقط یه سنجاب میدیدم...نکنه...نکنه صدای همین
سنجابه اس تنهاچیزی که تو این سرزمین دوست دارم همین حرف زدن با حیواناته...با ذوق گفتم
:سلام سنجاب کوچولو
تا اینو گفتم سنجابه نگام کرد...واییییی یعنی فهمید چی گفتم؟ سنجابه امد پیشم و با چشمای
کوچولوش نگام میکرد ودر کمال حیرتم گفت:سلام تو زبون منو میفهمی؟
کم مونده بود از ذوق غش کنم من همیشه حیوانات رو دوست داشتم
romangram.com | @romangram_com