#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_39

پشت سرم قرار داشت و میتونست نیم رخم رو ببینه گفتم:
-پدرم نباید از این موضوع آگاه بشه!!!!فهمیدی؟؟؟؟
-بله.....بله قربان!!!!!
-خوبه.......میدونی که.......اگه اون بفهمه مطمئن باش عواقب بدی در انتظارته!!!!!
واقعا این ها همگی یه مشت ترسو اند!!!!!

**********

تقریبا نیم ساعت از آوردن این دخترک به اتاق من گذشته،و من از روی نفرتی که ازش دارم حتی نرفتم
ببینم اون زنده ست یا مرده!!!!!خوبی اتاق من به این بود که با قصر پدرم فاصله داشت.خودم اینطور
خواسته بودم تا به اژدهام که اسمش آذرخشه نزدیک باشم.
یعنی آذرخش میتونست وارد اتاقم بشه!!!!!خب دیگه زیادی توضیح دادم،بهتره برم غذای آذرخش رو
بدم. چندتکه گوشت برداشتم و بهش نزدیک شدم.این حیوون دوس داشتنی بود!!!!نمیدونم شاید برای
من اینطور بود. ولی همه ازش میترسن!!!!روی زمین خوابید تا بتونه محبتی رو که در حقش کردم رو
جبران کنه.روی زانو هام برروی زمین نشستم و مشغول نوازشش شدم.
اونم با اینکه در حال خوردن بود،جواب کارامو با تکون دادن سرش یا مالیدن پوست گردنش به دستم
جواب میداد.کنارش نشستم:
-میدونی چیه آذرخش؟؟؟؟من بهت خیلی مدیونم. مخصوصا بابت دیروز. چون اگه نبودی ببره این

romangram.com | @romangram_com