#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_37
_چی پدرجان؟؟؟؟
_اینکه تو با همکاری اون دختر بازمانده طبیعت پیدا کنین .....
اگه جا داشت شاخ درمیاوردم .من ......منی که به خون اون دختر تشنه بودم ،حالا باید باهاش همکاری
میکردم ،این غیرممکنه......
_ولی پدر این غیرممکنه....
_کارل ،پسرم.....تو نباید عجولانه تصمیم بگیری.....میدونی که این دختر ازسرزمین دیگه ای امده و
درنتیجه یه سرنخی میتونه بهمون بده. همون سرنخ میتونه کمکمون کنه و چه کسی مطمئن تر ازتو که
این ماموریت رو بهش بسپرم.....تو قلبت از سنگه،مثل خودم. پس به هیچ وجه بهش علاقه پیدا
نمیکنی.
ازسر ناچاری بادست های مشت شده خواسته ی پدرم رو قبول کردم وبه سمت درمونگاهی که اون
دختر قرارداشت رفتم....... درمانگاهی که من میگم خصوص زندانیانی بود که در اثر شکنجه مثل این
دخترک از حال میرفتن.وقتی وارد شدم همه ی زندانی ها از ترس به خودشون لرزیدن و تو خودشون
جمع شدن!!!!پوزخند صداداری زدم که همه به سختی آب گلوشون رو قورت دادن.این ترسی که از من
داشتن رو دوس داشتم و دارم.
حس قدرت بهم میده.پزشک وقتی منو دید سریع بهم نزدیک شد و دستش رو مشت شده روی سینه
اش گذاشته و به نشونه ی احترام خم شد:
-شاهزاده کارل به سلامت باشند!!!!
-خب.....میشنوم. اون دختر حالش چطوره؟؟؟؟
romangram.com | @romangram_com