#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_36

کارل
داشت همینجوری نمیدونم زیر لبش زمزمه میکرد که یه دفعه بیهوش شد ،دستام گرفتم دورش و مانع
ازسقوطش شدم .......باعصبانیت فریادزدم:
-طبیب....طبیب کدوم گوری هستی؟؟؟؟
پزشک باترس و لرز دخترکی که حتی نفهمیدم اسمش چیه رو از من گرفت و مشغول درمانش
شد.عصبانیتم رو سر پزشک خالی کردم.با کلافگی از شکنجه گاه خارج شدم.احساس کردم که زیاده
روی کردم ،ولی خوب من شاهزاده شیطانم انتظار نداشت که با ناز ونوازش از زیر زبونش حرف
بکشم..... نمیدونم چرا یاد چشمای اشکیش میفتم از این رو به این رو میشم .
مشت محکمم رو به درختی که اطرافم بود زدم که از درد فریاد کشیدم. یکی از محافظا خواست بیاد
سمتم،که با دست مانع از جلو امدنش شدم، همینجور که به دست زخمی شده ام نگاه میکردم فکر
کردم پس اگه این دختر نمیدونه.......واقعا بازمانده طبیعت کجاس ؟؟؟به سمت قصر پدرم راه افتادم
،باید باهاش حرف میزدم ......با احترام وارد قصر شدم و تعظیمی کردم که به خاطره دست زخمیم
چهرم درهم شد...
_کارل باز که عصبانیتت کار دستت داد.....
نفسم رو از سر کلافگی فوت کردم و درجواب پدرم گفتم :
_پدرجان اون دختر میگه چیزی نمیدونه البته منم فکر میکنم که درواقعیت چیزی نمیدونه.....
پدرم سرش تکون داد و بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد :
-تنها یه راه حل دیگه وجود داره……

romangram.com | @romangram_com