#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_32

پدرم با جذبه ی خودش که ترسناک تر کرده بودش روی تخت حکومتی نشسته بود.
برای احترام دست چپم رو خم کردم و از پشت گذاشتم و کمرم و دست راستم و مشت شده گذاشتم رو
سینه م و کمی خم شدم:
-درود بر پادشاه شیاطین. پادشاه سلفوس....
-اون دختر رو پیدا کردی؟؟؟شنیدم حالش وخیمه. به نظرت زیاده روی نکردی؟؟؟؟
-بله پدر الان پیشه دکتره (با پوزخند ادامه دادم)من زیادی روی نکردم دختره طاغتش کمه ......
_تو باید اون دختره زنده نگه داری،اون تنها کسیه که میدونه بازمانده طبیعت کیه......
_بله پدر شما زیاد دربارش فکر نکنید من خودم از زبونش حرف میکشم.....
پدرم سرش تکون داد و من با گفتن پادشاه شیاطین سلامت باد و برق نگاه تحسین اطرافیان از قصر
خارج شدم ......
خوب دخترک چموش زود خوب شو که کلی کار داریم ، دستام به هم مالیدم زیر لب گفتم :
اونم چه کارایی.......

***************

-سرورم.......شاهزاده کارل......
به سربازی که سراسیمه به سمتم اومده بود نگاه کردم. خوب میدونست هیچ وقت جواب سرباز هارو
نمیدم. برای همین خودش توضیح داد:

romangram.com | @romangram_com