#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_31
-اگه با سیمرغ دنبالم بیاین مطمئن باشید تنها امیدتون رو میکشم!!!!!
سریع سوار شدم که به محض نشستن اژدها از روی زمین بلند شد!!!!الان آشکارا میتونستم صدای
ضعیف ناله ی دخترک رو که بغلم بود بشنوم!!!!خنجر سمی بود!!!!!همین هم باعث شده بود که
هشیاریش ضعیف تر بشه!!!!فقط من پادزهر رو دارم. ولی تا رسیدن به قصر شاینتلند باید تحمل کنه.اگه
زنده بمونه با یه تیر دو نشون زدم!!!!مثل اینکه بدنش تحمل نداشت!!!!نفس هاش سنگین شده بود و
چشماش آروم آروم بسته شد.کنار گوش اژدهام گفتم:
- پسر؟؟؟؟تو که دوس نداری این دختر مرموز بمیره؟؟؟بهتره سریع تر پرواز کنی.
تا شاینتلند راه زیادی مونده. اگه اینطوری پیش بره حتما میمیره!!!!اونکه حرفمو به خوبی متوجه شده
بود غرشی کرد و سرعتش رو زیاد کرد.نمیدونم باید چیکارش کنم. شاید بعد از اینکه فهمیدم بازمانده
کیه،نابودش کردم.
ولی فعلا باید زنده بمونه. البته فعلا......... وقتی به شاینتلند رسیدیم اولین کاری که کردم این دختره رو
به پزشک مخصوص سپردم.چون حالش واقعاخوب نبود .صورتش کبود کبود شده بود فوری کیسه ی
پادزهر رو از میون لباسم برداشتم و رو به پزشک گفتم:
-بریز روی زخمش.خییییلی فوری!!!!
از جذبه و خشمی که توی صدام بود حتی نتونست بپرسه چرا خودم نریختم.فقط گفت:
-بله شاهزاده. همین الان.
سری به معنیه خوبه براش تکون دادم و به سمت سالن پادشاه سلفوس رفتم.
نگاهبان ها با دیدنم تا کمر خم شدن و احترام گذاشتن. و من هم با غرور ذاتی خودم وارد سالن شدم.
romangram.com | @romangram_com