#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_30
میشد و این عوضی ول کن نبود. با گستاخی گفتم:
-ول کن عوضیه بیشور!!!!آی مامان گردنم داره میسوزه. آخ.......
موهام رو محکم دور دستش پیچید ولی تا خواستم جیغ بزنم :
-جرأت داری صدات در بیاد. تا همین الان اینجا بکشمت!!!!!!
از ترس صدام تو گلوم خفه شد!!!!از پشت بوته ها بیرون اومدیم که با حجم زیادی از سرباز ها رو به رو
شدیم!!!!ولی اینا هم هیچ کاری نمیتونستن انجام بدن.......
کارل:
هوووف!!!!واقعا این دختر این همه واسشون ارزش داره؟؟؟؟خب معلومه. اون تنها امیدشونه. ولی منم
با این دختر کار دارم. نمیتونم ول کنم تا هرچی واسه ی آینده ام برنامه ریزی کردم رو بهم بریزه!!!!
خنجر رو محکم تر فشار دادم که از درد به خودش لرزید!!!!هه!!پوزخند مخصوص خودم رو زدم که
باعث شد سرباز ها از ترس یک قدم به عقب بردارن!!!!از اینکه این همه ترسو هستن خنده ی وحشتناک
خودم رو کردم و در حالی که به اژدهام اشاره کردم نزدیک تر بیاد گفتم:
-شما که این همه ترسو هستین. چطور میتونین از این دخترک زمینی محافظت کنین؟؟؟؟واقعا وقیح
هستین!!!!
سرباز ها که هنوز از من زیاد نترسیده بودن خواستن نزدیک تر بیان که خنجر رو فشار دادم و هجوم
زیادی خون باعث شد دستم به همراه آستینم خونی شه!!!!برام مهم نبود که این دختر زنده میمونه یا
نه!!!ولی اول منو باید از اینجا بیرون ببره. هرچند که واقعا کنجکاوم بدونم اون بازمانده کیه؟؟!!!در
حالی که به اژدهام نزدیک میشدم گفتم:
romangram.com | @romangram_com