#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_29
مطمئنم که یه چیز سیاه رنگی اونجاست.
بوته های اینجا هم به اندازه ی قد یه آدمه!!!!تپش قلب گرفته بودم!!!!استرسی که من از وقتی اومدم
اینجا تحمل کردم اصلا واسه قلب کوچولوی من خوب نیس!!!!ولی چه کنیم که نمیتونم این حس
کنجکاوی یا به زبان ساده تر فضولی رو راضی کنم.
به پشت بوته ها رسیدم. هیچی نبود.خالیه خالی........که.......ناگهان..........
نفس های داغی که به گردنم خورد باعث شد نفسم حبس بشه!!!!خاک تو سرم که نمیتونم این کنجکاوی
کوفتی رو خفه خون کنم!!!!!دیگه نتونستم. اگه همونطور میموندم،مطمئنا سکته ی ناقص میزدم. سریع
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. که ای کاش نگاه نمیکردم. مگه من این چشم ها با این طرز نگاه
عجیب چند بار دیده بودم؟؟؟؟؟
خواستم جیغ بکشم که سریع تر وارد عمل شد و دستش رو گذاشت و دهنم. هرچی تقلا کردم جواب
نداد. که خنجرش رو گذاشت رو گلوم!!!!!و........ نه دیگه کار از کار گذشته بود. ولی باید یه کاری
میکردم.
بازم سعی کردم گاز بگیرم.خیلی محکم گاز گرفتم که از درد فریادی زد و ولم کرد. در همین حین
خنجرش رو هم کنار کشید.تا اومدم فرار کنم از موهام گرفت که جیغ خفیفی کشیدم. موهامو گرفت و
به طرف خودش شید و به سرعت خنجر رو دوباره گذاشت روی گلوم!!!!!
این موی بلند دست و پا گیره. حالا همکه باعث شد گیر این شیطان بیفتم!!!!شیطان عوضی انگار که با
یه حیوون طرفه،جوری خنجرش رو روی گلوم فشار داد که هجوم مایع گرمی رو روی گردنم احساس
کردم. وقتی سمت راست لباسم خونی شد،تازه به عمق فاجعه پی بردم!!!!!!کل لباسم داشت خونی
romangram.com | @romangram_com