#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_28
خواهش و التماس تو صورتش موج میزد. با اینکه میخواستم شارل رو ادب کنم گفتم:
-من واسه کمک به شماها اینجاام.
لبخندی از روی خوشحالی بهم زد. اونقدر حرف زدیم که خدمتکار مجبور شد صبحانه رو بیاره تا تو
اتاق باهم بخوریم!!!!!
**************
از صبح به این شارل بیشور بی محلی کردم!!!!حتی صبح هم یه کل کل درست و حسابی باهم کردیم.
پرو پرو برگشته میگه:
-تو دختر پر حرف و وراجی هستی.
شیطونه میگه با مشت بزنی اون دندوناشو بشکنی!!!!!!بعد از صرف عصرونه کنار خانواده ی
سلطنتی!!!!!اومدم تو باغ دارم تنهایی قدم میزنم!!!!!باغشون حرف نداره!!!!بینظیره.درختهای بید
مجنون که شاخه هاشون به سمت پایین خم شده. بوته های انواع و اقسام گل های رنگ و
وارنگ!!!!خلاصه بگم که طبیعت این منطقه محشره!!!!!
نیم ساعتی بود که تنهایی همونطور به سمت انتهای باغ میرفتم!!!!!از قصر دور شده بودم و هیچ
نگهبانی این اطراف نبود!!!!
باز هم صدای بوته ها و شکستن چوب اومد. از وقتی که پامو گذاشتم تو باغ و از دید نگهبان ها دور
شدم مدام این صدا تکرار میشه.دیگه نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و به سمت بوته ها رفتم.
romangram.com | @romangram_com