#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_19

-پشت من سوارشین. من کمکتون می کنم.
از روی هیجان آخ جونی گفتم و سوارش شدم.اول اروم تر میدوید. ولی کمی که من عادت کردم
سرعتش رو زیاد کرد. وای خدای من!!!!!!حتی از یه ماشین هم سریع تر میرفت. مطمئنم اگه کسی اون
نزدیکی بود. مارو فقط به صورت یک سایه میدید. کنار رودخانه ای توقف کرد:
-اون بوته های صورتی رنگ رو میبینید؟؟برگ های اون رو بچینین و بعد کمی از آب رودخانه رو روی
اون بپاشین و با سنگ کاملا له کنین. اگه از اون مخلوط روی زخم محافظانتون بزنین. زخم هاشون
ترمیم پیدا میکنه.
آهانی گفتم و به اون بوته ی عجیب نزدیک شدم. این سرزمین بیش از اندازه عجیب و غریب بود. فقط
خدا کنه ازش جون سالم به در ببرم!!دستم رو که به نزدیکی بوته بردم بوته حرکت کرد. از ترس
دستم رو مشت کردم و دستمو عقب کشیدم که با این حرکتم بوته مچاله شد!!!!!پناه بر خدا!!!!این چرااین ریختیه؟؟هر حرکتی که میکردم بوته هم همون شکلی میشد!!از فکری که به ذهنم رسید بشکنی
زدم و با صدای بلند و خوشحالی گفتم:
-یافتم!!!همینه!!!!!
منکه متوجه اطرافم نبودم یهو یه صدا از بغل گوشم گفت:
-چیو یافتین بانوی من؟؟؟؟؟
از ترس هینی کشیدم و پام به شاخ و برگ های روی زمین گیر کرد و روی زمین ولو شدم.این ببره هم یه
تختش کمه هااااااا. زهره ام ترکید!!!!!
-هیچی ببری. فهمیدم که این بوته ها شفا بخشه!!!!!!
و بعد لبخند دندون نمایی زدم و از روی زمین بلند شدم. خاک و خل لباسم رو تکوندم و توری که جلوی

romangram.com | @romangram_com