#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_17

یک فرشته و یک بادافزار بود که راحت تشخیصشون دادم و اون دختر......اولین چیزی که منو به
خودش جلب می کرد چشاش بود......چه حیف که چشایی مثل این باید برای همیشه بسته بشه ......با
اژدهام به سمتشون حمله کردم که محافظا سریتر از اون دختر به خودشون امدن و در ظاهر سعی
داشتن ازش محافظت کنن!!! پوزخندی زدم از همون چند متری که به زمین نزدیک بودم پایین پریدم و
به سمتشون حمله ور شدم.ماهر بودن، ولی نه به ماهری من.طولی نکشید که هردو،با ضربه های من
بیهوش روی زمین افتادن .به دخترک زل زدم که حالا چشماش گردشده بود تند تند اب دهنش قورت
میداد.
باشمشیرم به سمتش یورش بردم که سریع سوتی طلایی رنگ جلوی دهنش گرفت و بعد صدای جیغ
مانندی ازسوت خارج شد. بی اختیار چشمامو از درد بستم.اه این چه کوفتی بود دیگه ...... دستم رو
روی گوشم گذاشتم.بعد از چند ثانیه صدا قطع شد ولی وقتی سرم بالا اوردم جلوی این دختر یک....ببر
قرار داشت.
این ببر رو خوب می‌شناختم از نژاد های اصیل بود.چطور تونست خبرش کنه؟؟؟؟واقعا واسم عجیبه.
ولی تنها چیزی که برام مهمه اینه که این دختر باید بمیره!!!!!به سمتش حمله ور شدم که ببر با یک جهش
پرید روم و با پنجه هاش زخمیم کرد. مطمئنا اگه این دختر کاری نکنه منو زنده نمیگذاره!!
من باید یه کاری می کردم. من یک شیطانم و وارث آتش!!!!دستام رو داغ کردم و گذاشتم روی پنجه
هاش که از درد غرشی کرد و تا به خودش بیاد اژدهام،منو از رو زمین بلند و از اونجا دور کرد.
مطمئنم که پنجه هاش سوخته. حقش بود!!!نباید شاهزاده ی شیطان هارو خمی میکرد.
ولی......دخترک بیچاره!!!!پوزخندی زدم و داشتم به این فکر میکردم که نباید ولشون کنم.کنار رودخانه

romangram.com | @romangram_com