#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_16
الکس درحالی که هنوز تعجب از سر روش میبارید گفت :
_شما چطور......چطور با اون ببر .......
هوف لکنت زبانم که گرفته این ،بدون توجه به حرفش گفتم:
-بهتره دیگه راه بیفتیم.
اوناهم با تعجب پشت سرمن راه افتادن .اون شی طلایی رنگ که شبیه سوت بود محکم تو دستم
گرفتم یادم باشه درمواقع ضروری ازش استفاده کنم .......
کارل
صدای خبرچینی که از بادرلند برامون خبر آورده بود دوباره به یادم اومد:
-سرورم اونا بالاخره موفق شدن دختر نشان دار رو انتقال بدن.دخترنشان دار اینجاست.
یعنی الان کجاست ؟؟؟هرجا که هست سریع باید نابود بشه. این به نفع همه ی ماست ،مخصوصا برای
آینده ی من که قراره جای پدرم،شاه سلفوس رو بگیرم.من شاهزاده ی بزرگ سرزمین شاینتلند هستم.
من باید اون دختر رو نابود کنم ...... دخترک بیچاره.........آماده باش که دارم میام......با خشم تو سوت
دمیدم واژدهام چندثانیه بعد جلوی پام توقف کرد.
***********
چندساعتی تو اسمان دنبال نشونه می گشتم از منطقه بادر لند عبور کرده بودم که بالاخره سه نفر رو
ازدور روی زمین دیدم .لبخند ترسناکی و زدم به اژدهام اشاره کردم تا روی زمین فرود بیاد. محافظان
romangram.com | @romangram_com