#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_15

ببر رو کردسمت منو گفت:
-منو خانواده ام چند روزه که هیچی نخوردیم...شاه زاگورا و شاه سلفوس...همه ی حیوانات رو شکار
کردن و ما کم میتونیم شکار کنیم!!!
خواستم جوابشو بدم که صدای داد شارل به گوشم خورد:
-بانو فرار کنید!
و تیرو کمانشو اماده کرد و خواست به سمت ببر تیراندازی کنه که داد زدم:
-وایسااااااااا نزن.
الکس-بانو چی میگید ببر خطرناکه.
-اون هیچ خطر نداره فقط گرسنه اس با خودتون غذا اوردین؟؟
شارل-بله یک اهو شکار کردیم.
-باشه پس بهم بدینش.
اهو رو از دست الکس گرفتمو رفتم سمت ببر:
-بفرما این اهو غذای خانواده ات.
ببر -یعنی شما غذای خودتون رو به من میدید!؟من از شما متشکرم بانوی جوان...
اهو رو گرفتو یک چیزی مثل سوت به من داد:
ببر-هروقت به کمکی احتیاج داشتید فقط کافیه من روبا این سوت صدا کنید من به کمک شمامیام...
ببر تعظیم کوتاهی کردو رفت...برگشتم سمت الکس و شارل که دهنشون از تعجب باز شده بود:
-چیه حالا شما دوتا چرا به من اینجوری نگاه میکنین؟؟

romangram.com | @romangram_com