#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_144
**************
کارل:
تو دلم داشتم دعا میکردم که تیا دوباره برگرده.نور طلایی رنگی درست بالای قلب اون به شکل یک گل
تشکیل شد و بعد پراکنده شد.همه با حیرت داشتن اون صحنه رو تماشا میکردن.تیارانا آروم به سمت
زمین اومد.
زود از جام بلند شدم و قبل از اینکه روی زمین قرار بگیره بغلش کردم.آثاری از زخم نبود.فقط خون روی
لباس نشون میداد که زخمی هم بوده!!!بدنش کم کم داشت گرم میشد و من نمیتونستم خوشحالی
خودم رو از این اتفاق مخفی کنم.آروم صداش زدم:
-تیارا؟؟؟؟تیا جان
دستش رو تو دستم گرفتم و بی قرار تر از قبل به صورتش نگاه کردم. چشمم روی تک تک اعضای
صورتش در نوسان بود.دیگه نمیتونستم استرسی که تو وجودم رخنه بسته بود رو مخفی کنم.بدنم
آشکارا میلرزید.
با فشار کوچکی که به دستم وارد شد نفسم تو سینه ام حبس شد.تیا باز کن اون چشماتو و نفسمو بهم
برگردون.
-باز کن اون چشماتو.اون چشماتو باز کن و هممونو خلاص کن تیارا!!!!!
با لرزش پلکاش نفس حبس شده ی منم آزاد شد. انگار اون لحظه تمام دنیا رو ازآن من کردن. آروم لای
چشماشو باز کرد و با صدای ضعیفی لب زد:
romangram.com | @romangram_com