#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_143

مگه نگفتی ما باید گذشته رو ول کنیم و تو آینده زندگی کنیم؟؟ولی اگه تو نباشی که من تو گذشته
میمونم.
کارل به امید باز شدن چشمهای تیارا از دل ناله میکرد و باهاش حرف میزد که در باز شد و ملکه ی
فرشته ها به سربازانش دستور داد:
-اون پسر رو بگیرید!!!بندازینش زندان تا بعد به گناهش رسیدگی کنیم.
سرباز ها با خشونت کارل رو از تیارانا جدا کردن.لحظه ی آخر کارل شقیقه ی تیا رو بوسید و یک قطره
اشک روی صورت تیا ریخت.کسی نمی‌تونست غمی رو که در سینه ی کارل سنگینی میکنه رو حس
کنه.کارل رو عقب عقب از اتاق بیرون میبردن که یهو یه صدای مهیبی کل ساینتلند رو فرا
گرفت.صدایی مثل انفجار.
این صدا به قدری قدرتش عظیم بود که همه به طرفی پرت شدن.کارل سرش رو بالا آورد و به صحنه ی
مقابلش خیره شد.نور سفیدی تیا رو در بر گرفته بود و از تخت جدا کرد و در هوا معلق نگه داشت!!!نور
های رنگی یکی پس از دیگری از زخم تیا بیرون میومدن.کارل شروع به شمارش کرد:
-قرمز.....نارنجی.......زرد.......سبز کمرنگ......سبز پررنگ.....آبی....نیلی.....بنفش.......هفت رنگ رنگین
کمان!!!!
اون هفت رنگ هر کدام از یک سمت بدن تیا به صورت دایره وار دور اون می‌چرخیدن. ذره های کوچک
طلایی و گرد پریان زمین رو پر کرده بود.برای لحظه ای نور خیره کننده ای از قلب تیا خارج شد و به
سرعت از قصر ساینتلند خارج شده و تمام تاراگاسیلوس رو در بر گرفت.......


romangram.com | @romangram_com