#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_142

همه ی آنان از دست رفت؟؟؟
کارل به سرعت دوید.نمی‌دانست باید چه کند.او در اتفاقی که برای تیارا افتاده بود مقصر اصلی
شناخته شد.برایش مهم نبود که همه ی افرادی که در راهرو مشغول دیدن زمین خوردنش هستن،اورا به
سختی مجازات کنند.
برایش مهم نبود که پدرش اورا به عنوان خائن شناخته و قصد زندانی کردن و کشتن اورا دارد.برایش
آن دختری مهم بود که به تازگی ملکه ی روح و ذهنش بود.دختری که با تمام زجر کشیدن هایش باز هم
مهربان بود و از ته دل میبخشید.
در را به شدت باز کرد و از دیدن صحنه ی مقابلش زانوهایش خم شد.چشمان تیا بسته بود و رنگش به
سفیدی میزد.زانوانش توان همراهی را به او نمیدادن. اما باید حرکت میکرد.باید با چشمان خودش
میدید که چه بر سر ملکه اش آمده!!!!!
به سختی از روی زمین بلند شد.قدم هایش سست و بی قدرت بودن.به راستی چه بر سر کارل روز اول
آمده؟؟؟جادوی عشق و مهربانی اورا به این روز در آورد؟؟!!ولی حیف،دختری که به او طعم واقعی
زندگی را آموخت دیگر نیست.
جثه ی سرد و نحیف تیارانا را در آغوش کشید و به چهره اش نگاه کرد.باور کند که شاهزاده ی دوم
قلبش دیگر زنده نمیشود؟؟؟نه نه!!!دخترک مقابلش شاهزاده ی اول قلبش است.کارل تیارا را بیشتر از
مادرش دوس دارد.
دستهای لرزانش را روی گونه ی تیا گذاشت و با بغض نالید:
-تیا؟؟؟؟نمیخوای اون چشماتو باز کنی؟؟؟میخوای منو تا آخر عمرم شرمنده ی خودت نگه داری؟؟تیارا

romangram.com | @romangram_com