#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_141

-اگه من میخواستم بکشمش که به اینجا نمی آوردمش!!!!!
-از کجا معلوم که برای جاسوسی نیومده باشی؟؟؟!!!
خواستم حرفی بزنم و از خودم دفاع کنم که پزشکی که تیارانا رو به اون تحویل دادن سراسیمه وارد
تالار شد:
-بانو!!!!!ملکه!!!!
از این همه استرسی که داشت ترسیدم و بدون اینکه به بقیه فرصت کاری رو بدم به سمت اتاقی که
تیارانا قرار داشت دویدم.نمیدونم چی در انتظارم بود. ولی حس خوبی نداشتم!!!!

دانای کل:
در تالار قصر فرشته ها پزشک که اسمش سوفیا بود.مشغول توضیح دادن اتفاق ناگواری بود که همین
چند لحظه پیش رخ داد!!!!یک حادثه ی دلخراش درمورد تیارانا.کسی که به تازگی قسمتی از رازش به
عنوان بازمانده ی خاندان سلطنتی آشکار شده بود:
-ملکه من هرکاری که در توانم بود براشون انجام دادم. اما........متاسفانه سم در تمام بدنشون پخش
شده بود و به قلبشون رسیده بود.ما ایشون رو از دست دادیم!!!!!
تالار در سکوت مطلق فرو رفت!!!به همین سادگی؟؟؟به همین راحتی دختری که یک ماه تمام،تلاش کرد
تا بازمانده رو پیدا کنه از دنیا رفت؟؟؟؟دختری که مهربانی و معصومیت چشمانش لحظه ای از جلوی
چشمان کارل کنار نمیرفت!!!
ملکه و درباریانش به سمت اتاق هجوم بردند. حال چه اتفاقی انتظار آنان را می‌کشید؟؟؟آیا واقعا امید

romangram.com | @romangram_com