#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_138
خودم و تو حیاط قصر پیدا کردم.سریع از آذرخش پیاده شدم و به سمت اتاقم دویدم......باید یه کاری
میکردم. باید!!!!!!........
***************
از وقتی پزشک رو فرستادم بالا سر تیا.اصلا وارد اتاق نشدم.پزشک به سرعت از اتاقم خارج شد و
بدون حرفی سریع به سمت قصر رفت!!!!!ترس تو وجودم رخنه بست.به طرف اتاقم رفتم و درو باز
کردم.چشمام رفت به سمت بازوی تیارانا!!!!!
نزدیک بود دوتا شاخ رو سرم در بیاد.اون نشان رو به خوبی میشناختم!!!!!سریع تر به تخت نزدیک
شدم و به دستش نگاه کردم.از اون انگشتر یه چیزی شبیه شاخ و برگ تا بالای آرنج تیارانا کشیده شده
بود.توی هر شاخه ی اون گل یکی از ویژگی هاش بود. آروم زمزمه کردم:
-آتش!!!!باد!!!!خاک!!!!!آب!!!!!گیاه افزار!!!!!!سخن گوی حیوانات!!!!! فرشته!!شیطان!!!!و.......همه ی اینا به
یک گل سرخ منتهی میشه!!!!خدایا چرا زودتر متوجه نشدم که تیارانا بازماندس!!!!!!!حتما پزشک اون
خالکوبی رو روی دستش دیده پس...........پس..........
با غررش آذرخش به سمت در دویدم و بازش کردم.ای پزشک خائن!!!!تمام سرباز ها اتاقم رو محاصره
کرده بودن.رو به پزشک غریدم:
-خائن لعنتی!!!!!!!!
-نه!!!اون خائن نیس.خائن تویی که بازمانده رو میخوای نجات بدی!!!
romangram.com | @romangram_com