#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_137

لبخند دردناکی روی صورتش نقش بست:
-حالا...این......از ......روی ....عشق........بود....یا.....نفرت؟؟؟؟؟؟
خواستم بگم!!!!!بگم که از روی عشق بود!!!!!ولی با صحنه ای که مقابلم دیدم.دنیا رو سرم خراب شد!!!!!
چشماش بسته بود!!!!!!تکونش دادم:
-تیا.....تیا چشماتو باز کن.........تیاراناااااااااااااااااااااااااااا........
ولی دیگه کسی نبود بهم بگه بله؟؟؟بغلش کردم و از زمین بلند شدم.آذرخش رو صدا زدم. طولی نکشید
که روی زمین نشست. با دیدن تیارانای زخمی به صورتم غرش کرد.تند جواب دادم:
-نمیخواستم اینطوری بشه!!!!!!یهویی پرید جلوش!!!!باید هر چه زودتر برسونیمش به قصر.شاید راه
نجاتی بود!!!!امیدوارم که باشه.
سریع روی آذرخش نشستم.رو به بازمانده با سردترین حالت ممکن گفتم:
-از اینجا برو.از دیو ها و شیطان ها دوری کن!!!!!تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که زنده
بزارمت!!!حالا هم برو!!!!!
اون همونجا خشکش زده بود!!!!حرفی نمیزد.پوزخند تلخی زدم بخاطر قربانی شدن تیا به جای این
دخترک بی احساس!!!!!
-برو آذرخش برو!!!!!!!
خیلی زود از زمین بلند شدیم و توی هوا به پرواز در اومدیم.بدنش کم کم داشت سرد میشد!!!!!دستش
رو گرفتم که یه چیز عجیبی حس کردم.به دستش نگاه کردم.هنوزم از اون چه که میدیم مطمئن
نبودم.این مگه همون انگشتر نیس؟؟؟؟پس تو انگشت تیا چیکار میکنه؟؟؟با افکار خودم غرق بودم که

romangram.com | @romangram_com