#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_135

بازمانده کیه.
لبخند پر استرسی زدم و برای گرفتن انگشتر دستم رو دراز کردم. پرسا به آرومی انگشتر رو توی دستام
رها رد و به چشم بر هم زدنی از دیدمون غیب شد.دست مشت شده ام رو جلوی کارل گرفتم و بازش
کردم که انگشتر با نور توی هوا معلق موند!!!!!
اون......او......او......اون....داشت تاج میشد؟؟؟؟یع.....یعنی کارل بازماندس؟؟؟؟داشتم با بهت به کارل
نگاه می کردم که یهو یه دختر از پشت بوته ها بیرون اومد.این حتما بازماندس!!!!!!!کارل گفت:
-بالاخره بازمانده رو پیدا کردیم.
حالا من،کارل و اون دختر یه مثلث رو تشکیل میدادیم.یه حس بدی داشتم. مطمئنم که باز هم میخواد
اتفاق بدی رخ بده.به کارل نگاه کردم که جسم تیزی در دستش بود و لحظه به لحظه به اون دختر
نزدیک میشد.اولین فرمانی که ذهنم داد شد اولین واکنشم.........

کارل:
حالا دیگه میتونستم ماموریتم رو به پایان برسونم!!!خنجر سمی رو با دستم لمس کردم.میدونم به تیارا
قول دادم بازمانده رو نکشم ولی نمیتونم به پدرم خیانت کنم.خنجر رو از لباسم بیرون آوردم و به
سمت دختره حمله ور شدم.در یک لحظه.......
حالا من بودم.من بودم و یه دنیا پشیمونی!!!!!!من بودم و تیارانایی که خنجر سمی من صاف رفته بود
تو قلبش!!!!!!نفهمیدم!!!!!من من میخواستم اون بازمانده رو بکشم اما لحظه ی آخر تیارانا خودش رو
انداخت جلوش.روی زمین نشستم و به آغوش کشیدمش.در حالی که گریه می‌کردم گفتم:

romangram.com | @romangram_com