#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_131

عرض نکردم؟؟؟؟بچه ام از دست رفت!!!!اون شی نامعلوم رو گذاشت لای لباسش.ی شیشه ی کوچولو
دستش بود.کلافه از اینکه داره دس دس میکنه به طرفش رفتم و........

کارل:
بالاخره دیگه می‌فهمیم بازمانده کیه!!!!!!یک ماهه که در به در داریم دنبالش می‌گردیم. شیشه ی پادزهر
رو تو دستم گرفتم.بالاخره منم مأموریت خودم رو به پایان میرسونم.داشتیم از دریچه رد میشدیم که
شیشه از دستم رها شد و شکست و پادزهر روی زمین پخش شد!!!!!
لعنتی حالا باید چیکار کنم؟؟؟؟؟هی هی!!!!!مگه تو نمیخوای کار رو تموم کنی؟؟؟؟اره.دارم به کار
یک ماهه ام پایان میدم!!!!!!خب پس دلیل ناراحتیت چیه؟؟؟؟؟نکنه میخوای پشیمون بشی؟؟؟؟نه
نه!!!!!کار من همینه.بیخیال شیشه ی شکسته شدم و از دریچه رد شدیم!!!!

**************

تیارانا:
آروم چشمامو باز کردم. تو جنگل بودیم. همون جایی که از دختر پرسا جدا شده بودیم!!!!هیجان زده
کارل رو که کنارم دراز به دراز افتاده بود رو محکم تکون دادم:
-کارل کارل!!!!!!کارل پاشو باید دختر پرسا رو ببینیم و حلقه رو ازش بگیریم!!!!
گیج گفت:

romangram.com | @romangram_com