#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_130
چشمامو باز کردم.به طوری که از برق نگاهم سلوریا خشکش زد.خنجر رو به سرعت توی قلبش فرو
کردم و فریاد زدم:
-من نمیترسسسسسسسسسم!!!!!
برای لحظه ای انگار زمان وایساد.سلوریا رو از خودم جدا کردم.دیگه ضعیف نبودم. مثل اینکه تمام اون
ضعف ها با مرگ سلوریا از بین رفته بود!!!!!رنگ سیاه اطرافم مثل پودری از روی اشیاء و اشخاص کنده
میشد و به هوا میرفت و جایش رو رنگ های اصلی میگرفتن!!!!!
منو کارل با لذت داشتیم به صحنه ی مقابلمون نگاه میکردیم.جولینا بهم نزدیک شد.احترامی گذاشت و
قدرشناسانه گفت
-واقعا ممنونم.تو سرزمین مارو نجات دادی. اگه به کمکمون نیاز داشتی مارو خبر کن. فقط کافیه که
اسممو صدا کنی.خیلی سریع به کمکت میام.
به پشت سرمون نگاه کرد و گفت:
-فکر کنم دیگه وقت رفتنه!!!!!
منو کارل پشت سرمونو نگاه کردیم.همون دریچه ای که موقع اومدن به اینجا ازش رد شده بودیم باز
شده بود.بهم دیگه نگاه کردیم و لبخندی زدیم.رفتم به سمت دریچه.کارل داشت مدام با یچیزی ور
میرفت و هروقت میپرسیدم چیه میگفت هیچی!!!!!!
-کارل؟؟؟؟بازم با اون هیچی داری ور میری. بدو بیا باید زودتر بازمانده رو پیدا کنیم و به جنگ خاتمه
بدیم!!!!!
-ها؟؟؟؟آها!!!!اره الان میام!!
romangram.com | @romangram_com