#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_129
سلوریا آب دهنمو قورت دادم!!!!!هی دختر نباید بترسی. نباید!!!!کارل به مبارزه با چند نفر از سرباز ها
مشغول شد.
همونطور عقب عقب میرفتم که محکم به یکی برخوردم.آب دهنم رو سخت قورت دادم.امیدوارم اونی
که فکر میکنم نباشه.اما من نفس هارو میشناسم.تا به خودم بیام و فرار کنم محکم دستمو گرفت که
گفتم الانه که خورد بشه.جرأت نداشتم تو چشم های سلوریا نگاه کنم.
داشتم نفس نفس میزدم که گزشی رو روی گردنم حس کردم.من همینطوریش هم داشتم میمردم.دیگه
چه برسه به اینکه بخواد آخرین قطرات خونم رو بمکه!!!!!!کارل حواسش به من نبود و داشت
میجنگید.قطره های اشک مژه هامو خیس کردن.
زانو هام خم شدن و به شدت روی زانو هام رو زمین نشستم. سلوریا هم بدون اینکه دندونش رو از رو
گردنم برداره همراه من رو زمین نشست و با شدت بیشتری مشغول مکیدن خونم شد.جونم داشت ذره
ذره از توی وجودم خارج میشد.
لحظه ای چشمامو بستم که بانویی رو دیدم.خوب یادمه که این شخص ملکه ی تاراگاسیلوس قبل از
جنگ بود.بهم نزدیک شد و گفت:
-تو که نباید بترسی.یادت رفته؟؟؟؟تو تایسایی......
اروم لب زدم:
-اما من دیگه گردنبند رو ندارم!!????
-تایسا بودن به گردنبند نیس!!!!شجاع باش!!!!!نترس!!!!
خنجر زیر لباسم رو لمس کردم. نمیدونم اون همه قدرت رو از کجا به دست آوردم که به سرعت باد
romangram.com | @romangram_com