#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_128

می‌افتادم دیگه زنده موندنم دست خدا بود.داشتیم توی جنگل می‌گشتیم که یهو یکی پرید جلومون و
کارل منو سریع پشت خودش قایم کرد.صدایی دخترانه گفت:
-نترسین.اومدم بهتون کمک کنم.
کم کم کارل کنار رفت و تونستم صورت اون دختر رو ببینم.روی چشمش زخمی به صورت عمود روش
نقش بسته بود.سریع گفت:
-سلوریا نزدیکه.
ناخودآگاه باز هم به خودم لرزیدم.خب کنترل ترسم دست من نبود که بود؟؟؟کیفی رو که بهمراه داشت
رو روی زمین گذاشت و خنجری از توش بیرون آورد.به طرف من گرفت:
-باید اینو فرو کنی تو قلبش.نباید بترسی می فهمی؟؟؟نباید!!!!!!
-چرا؟؟؟چرا داری بهمون کمک میکنی؟؟؟؟
-ما خون آشام ها اینطوری نبودیم.سلوریا روح یه خون اشام بد سرشته که جسم پدربزرگم رو اشغال
کرده.از وقتی اون تخت پادشاهی رو تسخیر کرده ما اینطوری شدیم.
-چرا این خنجر باعث میشه اون بمیره؟؟؟؟
-تیغه ی این خنجر از الماس خالصه!!!!!!میتونه اونو نابود کنه.باز هم تاکید میکنم نباید بترسی!!!!!!
سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم که خیلی سریع ،به سرعت باد از جلوی چشمامون محو شد.به تیغه ی
خنجر دست کشیدم و آروم زمزمه کردم:
-نباید بترسم!!!!!
خنجر رو لای لباسم مخفی کردم.اومدم با کارل حرکت کنم که دیدم دورتادور محاصره شدیم.با دیدن

romangram.com | @romangram_com