#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_13
بگم توی یه کابوس که قرار نیس ازش بیدار بشم با صدای شارل به خودم امدم:
کارول-بانو...بانو
با حواس پرتی جوابشو دادم:
-چیه شارل چی میخوای؟
-بانو خواستم بگم اگه گشنه هستید یکم بشینیم تا غذا بخورید و استراحت کنید...
بی راه هم نمیگفت چون واقعا از گشنگی داشت روده بزرگم روده کوچیکمو شکار میکرد...
-فکر خوبیه،منم گشنم شده.
-پس بانو شما اینجا بشینید تا ما بریم شکار کنیم و بیایم
شکار کنن!؟ مگه غذا با خودشون نیوردن؟...فکری که تو سرم بود رو بلند گفتم:
-مگه با خودتون غذا نیوردید!؟
-نه بانو ،ما وقتی به جنگل میایم غذا نمیاریم شکار میکنیم
-باشه پس برین زودهم بیاین
شارل و الکس کمی سرشونو خم کردنو رفتن...چه ادم مهمی هستمو خودم خبر نداشتم...بعداز اینکه
رفتن شروع کردم نگاه کردن به جنگل،چقدر زیبا بود...گوشامو تیز کردم انگار یه صدایی میومد...با
ترس برگشتم سمت بوته ها بازم صدا امد این دفعه بلندتر...ای خدا بازم کنجکاویم گل کرد اخرش من
بخاطر همین کنجکاوی کوفتی میمیرم...پاشدم لباسمو تکوندمو رفتم سمت بوته ها چون صدا دقیقا از
همون جا میمود...بوته هارو که کنار زدم...نفس تو سینه ام حبس شد خدای من ........ببر...حالا چکار
کنم؟؟؟؟!!!!!
romangram.com | @romangram_com