#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_125
-ما میگیم شاهزاده ی دوم.زنی که بعداز مادر یعنی شاهزاده ی اول ساکن قلب شاهزاده هستش
از نگاه خیرش سرخ شده بودم چرا اینطوری نگاه میکنه!! زود بحثو عوض کردم گفتم:
-وای خسته شدم بیا یکم بشینیم
رفتیم ونشستیم زیر سایه ی یه درخت کارل تکیه داد به درختو چشماشو بست...یه صداهایی از کنار
بوته ها شنیدم خواستم پاشم که با صدای کارل چسبیدم به زمین:
-تو اخر سر این فضولی جونتو از دست میدی
لبخند دندون نمایی زدمو گفتم:
-بیا منو تو بریم ببینم اونجا چیه؟
پاشدیم رفتیم کنار بوته تا امدیم بوته هارو کنار بزنیم یه موجودی عجیب شبیه خرگوش خودمون از
بین بوته ها پرید بیرون ونگامون کرد بهش گفتم:
-تو کی هستی؟نکنه جاسوسی؟
خرگوشه گفت:
-نخیر من جاسوس نیستم فقط داشتم از اینجا غذا پیدا میکردم که شما امدید
تا امدم حرفی بزنم یه تیر امد و یه راست خرد به کتف خرگوشه و خرگوشه افتاد زمین....وای
نه....کارل دوید سمت کسی که اون تیرو پرتاب کرد نشستم پیش خرگوشه و کتفشو دیدم کتفش خیلی
زخم شده بود...کارل امدو گفت:
-لعنتی در رفت....
چشمش خرد به خرگوشه و گفت:
romangram.com | @romangram_com