#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_123

یه خورده مکث کردم و گفتم :
_بپرسین .....
_اینجا چیکار میکنید .....
نمیدونم چرا احساس کردم که روراست بودن انتخاب کنم و راستش بگم ،تا حالا ندیده بودم کسی با
راست گفتن اتفاقی براش بیفته ......جریان براش تعریف کردم که در تمام مدت تعریف کردن من کارل
دندوناش بهم فشار میداد ، اگه جا داشت کلم میکند......
_تو از کجا امدی؟؟؟
_من مال این سرزمین نیستم ،بیشتر از این نمیتونم بگم.....
_انتظار داری ولت کنم بری ، درحالی که تو می تونی خوراک ناهارم باشی ؟؟؟
اب دهنم قورت دادم ،دروغ چرا واقعا از این عنکوبت ها میترسیدم .
_انتظاری ندارم ولی لطف بزرگی میکنین اگه من و دوستم رو ول کنی ؟؟
چشای کارل بابت گفتن حرف دوستم چهارتا شد ،خوب چیه الان دوستیم دیگه ،من دارم زندگیمون
رو نجات میدم اینم موقعیت گیر اورده برای من.
_میزارم بری....
حالا دهن من باز موند جدی جدی میتونیم بریم
_میزارم بری چون با راستی و صداقت جوابم رو دادی کاری که دراین چندسال کسی نکرده بود دختره
زمینی .....
لبخندی زدم و به احترام پایین لباسم گرفتم دستم و سرم خم کردم ،احساس کردم عنکوبت لبخندی زد

romangram.com | @romangram_com