#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_121

_اگه غیر این میگفتی تعجب میکردم ....
زیر لب غرغر کردم :
_خوب من نمیتونم با اون همه وضعیتی که تحمل کردم گشنه بمونم ، خودش قوی اقا فکر میکنه همه
مثل اونن....والله چه توقعاتی که ندارن حالا خوبه من انسانم.....
سرم بالا کردم دیدم کسی نیست ،دهنم باز موند یعنی این همه مدت داشتم برای خودم بلغور میکردم
،بیشور.......
با قرار گرفتن همون میوه ها ی قبلی جلوم اشتهام کورشد ، اه یعنی چی همش غذاهای تکراری.....
_اخه چه قدر ازاین میوه ها بخورم .....
_حالا تو به بزرگی خودت ببخشید ،فعلا قصر دم دستم نیست تا غذاهای رنگارنگ بهت بدم ....
از سر اجبار شروع به خوردن همون میوه ها کردم ، از مردن که بهتر بود تابعدم خدا بزرگه .....
میوه هارو فقط به اندازه ای خوردم که سیربشم و از گشنگی نمیرم وگرنه واقعا از طعمشون خسته
شده بودم ......
_بهتره که دیگه حرکت کنیم ، توهم حالت خوبه دیگه؟؟؟
_از صبح صد دفعه پرسیدی ،بله خوبم .....
حالم خوب بود فقط جای گاز اون دختره روانی که زخم شده بود درد میکرد ، تو این جنگل عجیب و
غریب همراه کارل راه افتادم . از یه جنگل درمیومدیم تو یه جنگل دیگه میرفتیم خدا ایندفعه به خیر
کنه چه بلایی قراره سرمون بیاد ‌.......چند دوری زده بودیم و من احساس میکردم که هر دفعه سر
جای اول رسیدیم انگار نه انگار که جلو میریم ،شاید احساس منه .تکه ای از لباسم رو کندم و به دور از

romangram.com | @romangram_com