#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_118
لبخند زد لعنتی اگه میتونستم دندوناشو خورد میکردم امد نزدیکتر و گفت:
-سلام من جولینا هستم.نوه ی پادشاه خون اشام ها
پریدم وسط حرفشو گفتم:
-که چی توهم امدی جاودان بشی؟(ویه پوزخند به ادامه ی حرفم اضافه کردم)
بازهم لبخند زدوگفت:
-نه من نیومدم که خونی از این دختر بخورم من امدم شمارو نجات بدم
دوباره پوزحند زدمو گفتم:
-توقع داری باور کنم؟؟؟ تو هم یه خون اشامی و تشنه ی خون
به تیارانا نگاه کرد که دوباره محکم به خودم چسبوندمش نمیذارم...نمیذارم
بهم نگاه کردو گفت:
-دوسش داری!؟
از سوالش شوکه شدم با عصبانیت بهش گفتم:
-بهتره از اینجا بری چون ممکنه اون دندون های بلندتو از دست بدی
بازم اون لبخند اعصاب خوردکنش رو زدو گفت:
-همه نگهبان هارو مسموم کردم بهتره قبل از اینکه بیدار بشن فرار کنید
باورم نمیشه یعنی...یعنی اون واقعا داره به ما کمک میکنه؟؟؟ پا شدمو تیارانا رو بغل کردم راه افتادم
سمت در که یهو برگشتموگفتم:
romangram.com | @romangram_com