#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_117
میتونستم حس کنم که دندونش همچنان هم داره رشت میکنه!!!!!دندونش داشت بزرگ میشد.هرچی
من میلرزیدم بزرگ شدن دندون های اونم حس میکردم.وای خدایا با چه صدایی داشت خونمو رو
میمکید!!!!!!بوی خون حال خرابمو خرابتر میکرد!!!!!چشمام دیگه داشتن تار میشدن.
لحظه ی آخر صدای پاره شدن زنجیر ها و کسی که بشدت اون دختر رو از من جدا کرد رو حس کردم و
بعد دنیای جلو روم تاریک شد.........
کارل
اون دختره ی احمقو گرفته بودم زیر مشت و لگد اون به چه حقی داشت تیارانا رو میکشت...نگهبانا
امدنو به زور اون دخترو نجات دادن...اگه نمی امدن میکشتمش...جرات نگاه کردن به تیا رو نداشتم اما
یهو برگشتمو نگاهش کردم...وای خدا چه به روزش امده رفتم سمتشو بغلش کردم سرش روی سینه ام
بود حالش خیلی بد بود...کلافه بودم کلافه از اینکه داشت پیشم جون میداد ولی نمیتونستم براش
کاری بکنم صورتش رنگ پریده و لباش سفید شده بودن اما هنوز هم خوشکل بود خم شدم رو صورتش
چشمامو بستمو لباشو بوسیدم میخواستم هم خودم به ارامش برسم هم اون از عشق من قدرت
بگیره...الان چی گفتم؟عشق یعنی من عاشق شدم چرا اخه چرا!!!! من چی تو این دختر دیدم؟؟؟سرشو
بغل کردم حاظر بودم همه چیزمو بخاطرش بدم، حتی جونمو ولی زنده بمونه...ما باید از اینجا فرار
کنیم هرطور که شده.تیا تنهام نذار میدونم خیلی عذابت دادم اما تو مهربون باشو عذابم نده خواهش
میکنم. پیشونیمو چسبوندم رو پیشونیش که یهو در باز شد تیارانا رو به خودم فشار دادم محاله بذارم
نزدیکش بشن....محاله....بازم یک دختر که از سرو صورتش معلوم بود اونم خون اشامه امد داخل.بهم
romangram.com | @romangram_com