#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_114
کارل در دل میگفت:
-تیارانا نترس!!!!!نترس لعنتی اینطوری خودتو نابود میکنی.
اما تیا که حرف های کارل را نمیشنید،میشنید؟؟؟؟تا کارل خواست حرفش را بلندتر بگوید کار از کار
گذشت و صدای جیغ دلخراش تیارانا بود که قصر سلوریا را به لرزه در آورده بود و صورت کارلی که
چون دل آن را نداشت صحنه ی مقابل را ببیند به سمت راست خم شده بود!!!!
************
تیارانا:
حدود دو سه ساعتی میشه که از اون اتفاق وحشتناک گذشته.گردنم درد میکنه!!!کارل گفت نباید
میترسیدم.اما اون چه میفهمه که وقتی جلوی روت یه خون آشام بود و دندون نیشش هرلحظه بلند تر
میشد چی میکشیدم!!!!!آره من ترسیدم وقتی اون دندون های نیش لعنتیش رو توی گردنم فرو کرد و تا
میتونست از خونم خورد!!!!!
گردن و لباسام همگی خونی هستن.بعد از اون اتفاق مارو آوردن به یه اتاق تاریک و سرد و نمور که
توش فقط یه مشعل روشن بود و دست و پامونو محکم با زنجیر بستن:
-تیا؟؟؟؟
به سختی جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com