#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_113
درست رو به رویشان.روی تخت پادشاهی نشست.تیا در دل گفت:
-این مرد حتما باید پادشاهشون باشه.
بالاخره پادشاه لب به سخن باز کرد:
-من سلوریا پادشاه خون آشام ها هستم!!!!!ببینم امروز برام چی آوردین!!!!
روی سخن سلوریا با سربازانش بود.دو سرباز زیر بازوی کارل و تیارانا را گرفته و آنها را به تخت سلوریا
نزدیک کردن:
-یه شیطان و........
پادشاه پرسید:
-و؟؟؟؟؟
-و یک دختر با نشان گل سرخ!!!!!
پادشاه که از شنیدن این حرف واقعا هیجان زده شده بود از روی تخت بلند شد نزدیک تر رفت:
-باید نشان رو ببینم!!!!!
سرباز اطاعتی کرد و تیارانا رو نزدیک تر برد و کارل هر چه تلاش کرد که مانع این کار شود
نتوانست!!!!!تیارانا ترسیده بود.این را از بدن سرد و لرزانش میتوان فهمید!!!!همین ترس باعث
خوشحالی سلوریا میشد!!!
سرباز تیارانا را درست رودرروی سلوریا نگه داشت و موهای کنار شقیقه اش را کنار زد که گل سرخ
نمیان شد.تیارانا لحظه به لحظه بیشتر میترسید و سلوریا هرچه بیشتر میگذشت نفس هایش تند و
دندان نیشش بلند تر میشد.
romangram.com | @romangram_com