#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_112
تیارانا روی زمین بیهوش افتاده افتاده بود.هنگام عبور از دریچه به شدت روی زمین خوردند و هر کدام
به طرفی پرت شدند.عده ای سرباز سیاه پوش که اگر دقت میکردی اولین چیزی که در صورتشان
نمایان میشد دندان های نیش بزرگشان و لکه های خون بود!!!!تیارانا رو محاصره کرده بودند.
کمی بعد تیارانا کم کم هوشیاری خودش رو به دست آورد و با تنها چیزی که رو به رو شد عده ای
سیاه پوش با دندان های نیش بلند و لکه های خشک شده ی کنار لبشان بود!!!!!
تیا به سختی آب دهانش را قورت داد:
-ای........اینجا کجاست؟؟؟؟؟
سربازی جلو امد و با خشونت بدون اینکه پاسخ سوال تیارانا را بدهد اورا از زمین بلند کرد.به گونه ی
که تیارانا در دل خود اعتراف کرد که دستش الانه که کنده بشه!!!!!!
لحظاتی بعد کارل و تیارانا هردوتا دست بسته جلوی تخت پادشاهی به زانو در آمده بودند.درحالی که
تیارانا نمیدانست کجاست و کارل از اتفاقی که قرار بود برای هردوی آنان بیفتد در دل خویش دختر
پرسا را نفرین میکرد.بالاخره تیا لب به سخن گشود.ارام پرسید:
-کارل؟؟؟؟میگمااااینجا کجاس؟؟؟
-اینجا؟؟؟آخردنیا!!!!!!کارمون تمومه تیا تموم!!!!
تیا که از حرفهای کارل سر در نیاورده بود و مرحمی برای ترس خود پیدا نکرده بود با لرز گفت:
-یعنی چی که اینجا آخر دنیاس؟؟؟؟سرت به جایی خورده که داری هذیون میگی؟؟؟؟
-حرف نزن تیا!!!!!اینا همش تقصیر توعه!!!!
تیارانا که هنوز هیچی از حرف های کارل نفهمیده بود خواست دوباره سوالش را تکرار کند که مردی
romangram.com | @romangram_com