#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_107

-حالا چطوری از اینجا رد بشیم؟؟؟؟
-یعنی تو نمیدونی؟؟؟؟
ناراحت به جای گردنبندم دست زدم و سرمو انداختم پایین.کارل فهمید ناراحتم کرده اومد دوتا انگشت
سبابه و اشاره اش رو گذاشت زیر چونم و صورتمو بالا آورد:
-تیا؟؟؟؟ببین بهت قول میدم که گردنبندو پیدا کنیم و اون شارل لعنتی رو به سزای عملش برسانیم.
هووووم؟؟؟؟
نمیخواستم ناراحت یا ناامیدش کنم.برای همین لبخندی زدم و گفتم:
-اگه تو قول میدی.حتما بهش عمل میکنی!!!!
احساس کردم صورتش تو هم رفت. دستمو جلوی صورتش تکون دادم ولی انگار تو دنیای دیگه ای بود:
-کارل؟؟؟؟
به خودش اومد.
-نمیخوای بریم؟؟؟؟
-چرا چرا!!!!!!بریم!!!!
با کمک کارل سوار آذرخش شدم.با آذرخش دوست شده بودیم و دیگه نمی‌ترسیدم. بلکم حس آرامش
و شادی پیدا میکردم.سعی کردم روی آذرخش بلند بشم. کارل با این کارم مخالف بود. ولی من لجباز
بودم. برای همین روی دوپام وایسادم.از ته دل فریاد زدم:
-بازماندههههههههه................منتظرم باش دارم میام پیدات کنم!!!!!دختر پرسا من اومدمممممممممم!!!!
و بعد صدای خنده ی من و کارل بود که توی آسمون پخش شد. نمیدونم آیا کارل منو دوست

romangram.com | @romangram_com