#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_105
تیارانا:
چشمامو آروم باز کردم.بالای سرم شاخ و برگ درختها بودن.نور خورشید از لای برگها روی صورتم می
تابیدن!!!!!!دستمو بلند کردم و به صورت نوازش وار صورت فرضی خورشید رو نوازش کردم.
برای لحظه ای حس کردم خورشید بهم لبخند زد!!!!!یا خدا!!!چشمامو چندبار باز و بسته کردم و با دستام
چشمامو مالیدم.خورشید مثل قبل بود. برای لحظه ای حس کردم خورشید بهم لبخند زد!!!!!یا
خدا!!!چشمامو چندبار باز و بسته کردم و با دستام چشمامو مالیدم.خورشید مثل قبل بود.بدون هیچ
لبخندی اروم گفتم:
-فکر کنم توهم زدم?!!!!!!!
-چیو توهم زدی؟؟؟؟؟
صدای کارل بود که صورتش درست برابر صورتم قرار داشت. از این نزدیکی هول شدم اومدم زودی
باشم که پیشونیمون محکم خورد بهم:
-آخخخخخخ
-آیییییییییی
بهم دیگه نگاه کردیم. من ابروهامو در هم کشیده بودم و کارل هم داشت زیر چشمی منو نگاه
میکرد.واقعا قیافمون خنده دار شده بود!!!!!سعی داشتیم خندمونو کنترل کنیم ولی موفق نشدیم و
پقی زدیم زیر خنده!!!!!
-وای توروخدا قیافشو!!!!!وای مامان مردم از خنده!!!!
شکممو گرفته بودم و روی زمین دراز کشیده بودم که یهو دیدم با اخم دست به سینه بالا سرم وایساده
romangram.com | @romangram_com