#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_103
خدمتکار بچه رو ازش گرفت:
-بانو اسمش چیه؟؟؟؟
-اسم این بچه.......
تا خواستم اسمش رو بشنوم یکی محکم به سینه ام کوبید که همه ی آب هارو پس دادم.انگار یه بار
سنگین از روی سینه ام برداشتم.چشمامو اروم باز کردم. تار میدیم.
چندبار پلک زدم تا تونستم صورت ناجی خودم رو ببینم.به شدت ضعف داشتم.اروم لب زدم:
-ک.....کا....کار.....ک.....کارل؟؟؟؟من...من متاسفانم که....به.....حرفت......... گوش....ندادم........
پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و نفس راحتی کشید :
-خیلی ترسوندیم تیا!!!!!
این تیا گفتنش رو دوس داشتم.این کارل مهربون رو دوس داشتم.لرز به جونم افتاده بود.
-ک.....کارل.....م........من سردمه.....سردمه.......
طولی نکشید که در جای گرمی فرو رفتم.این آغوش مطمئن رو دوس داشتم.اینجا به تازگی مکان امنی
برای من شده بود.حرفی نزدم.عجیب خوابم میومد.چشمامو بستم و خوابیدم. عمیق و راحت........
کارل:
دو روز بود که داشتم دنبالش میگشتم.وجب به وجب آبشار رو گشتم.داشتم ناامید میشدم که یهو
آذرخش پرید توی آب.فکر میکردم دیوونه شده.ولی وقتی دیدم تیارانا رو با خودش آورد خیلی سریع
ازش گرفتم!!!!
romangram.com | @romangram_com