#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_102
من شنا بلد نبودم.آب خروشان بود و من هرکاری کردم نتونستم مانع از فرو رفتنم بشم.کم کم چشمام
تار شد و نفس کم آوردم لحظه ی آخر یه نوری وارد چشمام شد و بعد چشمام کاملا بسته شد.اصلا درد
نداشت ولی صدای ضربان قلبم رو میشنیدم که هر از چندگاهی میزد!!!!!!
یه تصاویر محوی بود.نمیدونم شاید هم من خوب توجه نمیکردم.سعی کردم تمرکز کنم.اره الان
بهتره،یه مراسم بود.مراسم تاج گذاری نمیدونم مال کدوم منطقه بود ولی وقتی چشم گردوندم متوجه
شدم همه ی قبایل هستن!!!!!پس.......پس باید تاجگذاری خانواده ی سلطنتی باشه.انگار هیشکی اونجا
منو نمی دید.ملکه بدجور اشنا میزد. انگار که من دیده باشمش.واقعا آشنا بود!!!!دقیق تر که شدم
دیدم!!!هییییییییییع اونکه خود منم. موهای سفید.چشم های بلوری رنگ. ولی نه!!!........با اینکه زیاد
شبیه بودیم اون نشان گل سرخ رو نداشت!!!!داشتم فکر میکردم که تصاویر کم کم از بین رفته و
تصاویر محو دیگه ای جاشونو گرفتن.
دقیق تر شدم.یه بچه!!!!!اره اون یه بچه تو بغل ملکه بود.انگار تازه بدنیا اومده بود.تا خواستن اسمش
رو بگن یکی از سرباز ها سراسیمه اومد:
-سرورم سرورم!!!!!!شیطان ها و دیو ها به قصر حمله کردن!!!!
پادشاه سریع از جاش بلند شد.لحظه ای بعد تصویری از جنازه ی پادشاه جلوم به نمایش گذاشته
شد.قلبم ناخوداگاه به درد اومد.اون حتی نتونست اسم بچشو انتخاب کنه.
سرمو برگردوندم که با تصاویر دیگه ای رو به رو شدم. ملکه و فرزندش به همراه یه خدمتکار!!!!ملکه
فرزند تازه به دنیا آمده ش رو به خدمتکارش سپرد:
-این کودک آخرین بازماندس!!!!!مواظبش باش.از اینجا دورش کن جونش درخطره.
romangram.com | @romangram_com