#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_8

تو هیچگاه مخالف این نبودی …

اما عمه چند بار به من تذکر داده بود کهقبل از وارد شدن در بزنم …

اما من و تو که از این حرف ها با هم نداشتیم …

دیدن تودر حال نقاشی با مداد کنته که خیلی از آن خوشم می آمد و نقاشی با آن رتا دوست داشتم لبخندی بر لبانم نشاند .

تواما اخم کردی و تخته ی نقاشی ات را برگرداندی تاطرحی را که زده بودی نبینم

گفتی : تو اینجا چیکار می کنی ؟

به تو نزدیکتر شدم : داشتی چی می کشیدی که قایمش کردی …

خندیدم .

جدی تر از همیشه بودی … کمی هم بد اخلاق .

گفتی : پرسیدم اینجا چیکار می کنی ؟

خودم راجمع و جور کردم … تو با من اینگونه نبودی …..

ــ خب … راستش … می خواستم بدونم … تو با آقا جونم حرف زدی ؟

ــ فقط همین ؟

دقیق تر نگاهت کردم … بد خلقیت برایم عجیب بود .

ــ صفا جون … چرا اینقد بد اخلاقی ؟

بلند شدی و وسایل نقاشی ات را درون کمد گذاشتی بی آنکه طرحی که زدهبودی را نشانم دهی . و در همان حال گفتی : بهتره

وقتی وارد اتاقم میشی اول در یزنی .

متعجب گفتم : ناراحت شدی ؟

جواب سوالم را نداد .

گفتم : با آقا جونم حرف زدی ؟ گفتی پرویز به درد شیرین نمی خوره ؟

کلافه مثل وقتی که حوصله ی کسی را نداشته باشی گفتی : آره حرف زدم … گفتم که خیالت راحت باشه .. چونقرار بر اومدن شده … شب جمعه میان اما حتما جواب رد می شنون .

لحنت کمی تند هم بود . از اینگونه حرف زدنت دلخور شدم … از تو توقع نداشتم .

romangram.com | @romangram_com