#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_7


حالش کنم …

برای فرار از او ونگاه های مادامش برای جمع کردن سفره به کمک دیگران رفتم … بعد هم چون هر شب با شوخی و خنده و

سر به سر گذاشتن با شهره و فرانک و بهارک ظرفها را کنار حوض وسط حیاط می شستیم …. و گاهی هم با تذ کر بزرگتر ها

برای پایین آوردن صدای خنده مان مواجه می شدیم . و گاهی هم شایان … او که خیلی متعصب و سختگیر بود .

پس از ساعتی هم بساط چای و شب چره به میان می آمد …صحبت بزرگترها گل می کرد و ما هم فارغ از هر هم و غمی به

منچ یا شطرنج بازی می پرداختیم و گاهی هم صدای جیغ و دادمان سر ِ جر زدن های بیخودی به هوا بر می خواست …..

وقت ها یی هم که رامین برای بازی می آمد از اول کل کل من با او شروع می شد و به یک دعوای لفظی حسابی کشیده می شد .

و بازی به هم می خورد .

یادش به خیر چه شب های خوشی در آن حیاط با صفا در کنار هم می گذراندیم .

بالاخره مادر کوتاه نیامد . با اینکه من و شیرین در مورد پرویز حقیقت را به او گفته بودیم او حرفهای مارا نپذیرفت و آقاجون را راضی کرد وبرای آمدن آنها شب جمعه را انتخاب کرد و با مادر پرویز قرار گذاشت ….

پرویز خوش قیافه و خانواده دار بود اما آن کسی نبود که بتواند شیرین ِ حساس را خوشبخت کند .

شیرین در هم بود و بی حوصله . من نه می خواستم و نه می تولنستم او را به آن حال و روز ببینم .

به ناچار تصمیم گرفتم از تو بخواهم که با پدرم صحبت کنی …. پدر حرف تو را بی چون و چرا می پذیرفت .

این بهترین راه بود … تو حتما می توانستی چاره ای بیندیشی برای رهایی شیرین .

توفقط گفتی خیالت راحت باشد … نگران نباش و دستت را که از نگرانی در دست گرفته بودم از دستم کشیدی .

شب جمعه رسید و من باز هم دلواپس اینکه نکند تو قولت را فراموش کرده باشی .

از سر درس و کتاب هایم برخاستم و روسری بر سرم انداختم و خودم را به خانه تان رساندم …

مادرت در آشپز خانه بود سلام کردم و پرسیدم : عمه صفا جون خونست ؟

یادت می آید ؟ از بچگی تو را صفا جون خطاب می کردم از این رو نیز بار ها سر زنش شده بودم …. اما برایم مهم نبود

عادت کرده بودم در مقابل اینگونه خطاب کردنم از تو بشنوم جون صفا ؟ !

آن روز وقتی مادرت گفت در اتاقت هستی چون همیشه بی هوا در اتاقت را گشودم …


romangram.com | @romangram_com