#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_6
سری تکان داد : امان از سادگی تو وقلب پاکت … برو و بیشتر از این مواظب رفتارت باش . منو حرص نده .
خندیدم ، صورتش رابوسیدم : چشم محبت جونم …. عاشقتم … مامان خوشگلم .
لبخند محوی که نتوانست کنترلش کند را دیدم و آرام گرفتم .
از اینکه هر سه خانواده شام را بر سر یک سفره می خوردیم خیلی خوشحال بودم … دختر عموها را دوست داشتم …. و بودن
تو را با آن ظاهر محجوب و سر به زیر بیشتر .
سر سفره خواستم نزدیک تو بنشینم که نگاه مادر مرا باز داشت و در کنار خودش نگه داشت …
آنها احساس مرا به تو درک نمی کردند … فکر می کردند احساساتیست افسار گریخته که از درونم طغیان کرده و قادر نیستم
آن را کنترل کنم… همه آن را منع می کردند … اما من تو را به چشم یک دوست می دیدم … همانطور که مریم را می دیدم .
نگاه های عمیق تو را برای خودم محبتی برادرانه تعبیر می کردم .
گناه من چه بود که هیچ منظوری در پس نگاهت نمی خواندم که ناخوشایند باشد …
اگر عاشقم بودی چرا حتی یکبار نخواستی که دستانم را لمس کنی ؟ چرا وقتی که دستت را می گرفتم زود پس می کشیدی ؟
مگر نه اینکه کسی که عاشق باشد نزدیکی معشوق را خواهان ست ؟ چرا تو اینگونه نبودی ؟ چرا گاهی که بی حد به تو
نزدیک می شدم از من گریزان بودی ؟
چرا اگر مرا بدون روسری می دیدی نگاهت را به سرعت می دزدیدی ؟ چرا …
تو ام مرا نمی خواستی …
این ها همه اندیشه های من بود در مورد تو و رفتارت و از همین رو بود که بودن با تو را دوست داشتم …. با تو راحت بودم و بی تو …
اگر رفتار من دست خودم نبود و از روی سرمستی یک دختر هفده ساله بود چرا از رامین گریزان بودم ؟ چرا ازلبخندهای پنهان
از چشم دیگرانش بدم می آمد ؟ من رفتار رامین را خوب درک می کردم … منظور داشت … از آن منظورهایی که مادر از آن
می ترسید …
شام را نگاه های خیره ی رامین به من زهر کرد … از چشمان زیبا و نگاه بی پروایش خوشم نمی آمد …
اخمم را که دید . لبخندی بر لبانش نشست … با اشاره قربان صدقه ام رفت … بار اولش نبود . دلم می خواست به تو بگویم اما
می ترسیدم از او دلخور شوی و با او دعوا کنی … به همین دلیل ترجیح می دادم که با بی محلی حال خوبش را بگیرم و بد
romangram.com | @romangram_com