#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_48
صفا خندیئد : خدا به داد شوهر این برسه … چه آتیش پاره ایه …
به طنز کلامت خندیدم …
و تو گفتی : قبول داری که به خاطر عموم نباید حرفی می زدم ؟
ــ آره… حق با توئه .. اما خوب خودشو نشون داد … من که می دونم داره از چی می سوزه …
نگاهم کردی و نم گفتم : داره از این می ترکه که چرا تو اونو به جای من نخواستی …
ــ این حرفو نزن … اون همینجوریه … به منم فکر نمی کنه …
ــ آره جون خودش … من که می دونم …
دیگر نگذاشتی ادامه دهم مرا به همراه خود به جمع برگرداندی … مهلا رفته بود . مادرش با اینکه همیشه سرد بود گفت : دخترم ببخشید … شرمنده شدم … نمی دونم امروز چش شده که با همه سر جنگ داره …
لبخند کمرنگی زدم : مهم نیست … امادلم می خواد باور کنید من ار عمد چایی رو روش بر نگردوندم …
پدر مهلا گفت : می دونیم دخترم … به همه ثابت شده که شما چقدر خانومی … مهلا رو هم ببخش …
شب نشینی در نبود مهلا خیلی بهتر و دلنشین تر بود … فقط کاش تو نمی رفتی و آن دلشوره و حسادت بزرگ را به جان دل و ذهنم نمی انداختی ….
نگاه رامین خیلی عصبیم می کرد … همه ی حواسش به من بود …. دلم نمی خواست در مورد تو فکر نا به جایی بکند … همانطور که من به خود این اجازه را نمی دادم … اما … یک حس بد خواه نا خواه با من بود …حسی که زجرم می داد …
وقتی آمدی چهره ات آرام بود … با اینکه بهعشقت اعتماد پیدا کرده بودم اما با آن کار حس حسادتم را تحریک کرده بودی و دلخور بودم از تو … این کارت در مقابل دیگران … منظورم رامین ست به نظرم توهین به من بود …
نگاهت را و لبخندت را بی جواب گذاشتم … می دانستم که بهتر از خودم می شناسی … می دانی کهچه حال بدی را به نم القا کردی و من از چه ناراحتم .
به اتاقم رفتی و صدایم کردی … با تامل آمدم …
هنوز نمی خواستم نگاهت کنم …
"از اینکه به دنبال مهلا رفتم ناراحت شدی ؟ "
از پنجره به شب سرد آواخر پاییز نگاه می کردم : "امیدوارم نگی که نباید ناراحت بشم … "
"خب چرا ناراحت بشی گلم ؟ مگه به من اعتماد نداری ؟ "
"چرا … دارم … اما نمی خوام از اون سوء استفاده کنی … "
لحن آرامت رنگ دلخوری گرفت :" سوء استفاده ؟ اونم من ؟ ازتو ؟"
همچنان طلبکار بودم :" آره …. نمی ذارم ازم سوء استفاده بکنی … از اینکه جلوی همه بلند شی بری دلجویی دختر عموتو بکنی ناراحتم … "
romangram.com | @romangram_com