#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_46

صدایش عصبی بود . خواستم به درون بروم که گفت : وای به حالت اگه یه بار دیگه ببینم که سوار ماشین غریبه شدی …

به طرفش بر گشتم : مثلا چیکار می کنی ؟

ــ دوست داری بدونی انجامش بده …

نگاه جدی اش را از من گرفت و به سمت ماشینش رفت و من هم به درون خانه رفتم .

از دست خودم و طراوت عصبی بودم … حق با رامین بود اشتباه از من بود … هرچند که در مقابل رامین جبهه گرفته بودم ….

با این حال می دانستم که رامین در این مورد به تو حرفی نخواهد زد … اخلاقش همین بود … هر چقدر هم بد بود و شیطنت می کرد زیر آب کسی را نمی زد . پس از سوی او خیالم راحت بود .

*************

ــ سختت نبود تنها و پیاده برگشتی گلم ؟

نمی دانستم باید چه جوابی به این سوال تو بدهم … خودم را به ادامه ی حل تمرین ریاضی مشغول کردم و به یک نه زیر لب اکتفا کردم … نه دروغ بود نه راست … البته این نظر خودم بود .

مادر سفره ی شام را پهن کرد و ما را برای شام صدا کرد … دست از نوشتن کشیدم و به تو نگاه کردم : برم یه کم به مامان کمک کنم …

ــ برو عزیزم … منم الان میام …

همین راحت بودن و بی تعارف بودنت را دوست داشتم …

مادر رامتین را هم صدا کرد … او کم حرف تر از تو بود و به نظر سرد تر می آمد اما باشسیرین خیلی مهربان بود .

شام دور هم خیلی مزه می داد … با اینکه همه چیز را در مورد پدر و آن زن از بان مادر وقتی که داشت برای خاله تعریف می کرد شنیده بودم … هنوز هم با پدر کمی سرد بودم و آن صمیمیت قبل بین من او گویی رنگ باخته بود … اما هنوز هم عاشقانه دوستش داشتم و می دانستم که دوستم دارد …

مادر به خاله گفته بود که پدر برای اینکه بتواند به زنی که سه بچه ی یتیم دارد کمک کند ناچار می شود بین خودش و او صیغه ای جاری کند که هم از نظر مردم محله ای که آن زن در آن زندگی می کرده رفت و آمد پدر سوال بر انگیز نباشه …

پدر گفته بود که هرگز او را به چشم زنی که با او ازدواج کرده نگاه نکرده و اصلا نام رابطه شان را ازدواج نمی گذاشت و برای راحتی خیال مادر صیغه را باطل کرد و از آن پس به همراه مادر به خانه ی آن زن می رفت و به آن ها سر می زد و برایشان پول و وسایل دیگر می برد … هرچه بود مادر خیلی آرامتر شده بود و باز هم می شد رنگزیبای آرامش را در نگاهش دید و این خیال مرا نیز آسوده تر می کرد .

بعد از شام پدر و مادرت و خانواده ی عمویت هم برای شب نشینی به خانه مان آمدند … همین طور عمو مسعود اینها …

با دیدن رامین و اخم های در همش با اینکه مطمئن بودم حرفی نمی زند دلهره گرفتم. دور از چشم تو لحظه ای کنارش نشستم : رامین …

نگاهم کرد . گفتم : به کسی چیزی نمی گی دیگه ؟

پوزخندی زد و رو برگرداند . گفتم : اذیت نکن دیگه … به صفا حرف نزنیا …

نگاهش را به نگاهم دوخت : بار اول و آخر بود دیگه ؟

با اینکه از طرز حرف زدنش حرص می خوردم اما گفتم : آره دیگه … اون که سرویس رفت و آمد من نیست …

romangram.com | @romangram_com