#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_45


سوار شدن به ماشین شیک تو در مقابل چشم همکلاسی هایم برایم شیرین بود و بار ها شنیده بودم که در مورد تو با یکدیگر صحبت می کنند و از تو به عنوان پسر خوشتیپه یاد می کنند … باعث غرورم می شد … راه رفتن با تو اعتماد به نفسم را بالا می برد … از اینکه نگاهت هرگز ، هرگز هرز نمی رفت خیلی راضی بودم و خیالم از بیرون رفتن با تو راحت بود .

***************

آن روز ها با همکلاسی جدیدی به نام طراوت دوست شده بودیم … مریم زیاد از او خوشش نمی آمد اما من از روحیه ی شاداب و سر زنده اش خیلی خوشم می آمد و دوست داشتم بیشتر با او رابطه داشته باشم .

البته سر و وضعش کمی غلط انداز بود اما به نظر من دختر بی شیله پیله ای بود و راحت به دل می نشست و آنطور که ظاهرش وانمود می کرد نبود … همه می گفتند که از ظاهرش معلومه که اهل دوست پسر و این حرفهاست اما من نه دیده بودم و نه باور می کردم …

آن روز با هم از مدرسه خارج شدیم … او با دیدن یک بنز مشکی که آن سوی خیابان پارک بود رو به منگفت : داداشم اومده دنبالم … من دیگه باید برم …

نگاهی به مرد جوانی که پشت فرمان بود انداختم … نگاهش به ما بود . به طراوت لبخند زدم و خداحافظی کردم … گفته بودی نمی توانی بیایی و این بود که تنها به راه افتادم …

هنوز خیلی از مدرسه دور نشده بودم که ماشینی کنارم ترمز زد و صدای طراوت را شنیدم : چرا پیاده ؟ بیا بالا می رسونیمت …

نگاهش کردم : ممنون عزیزم … راحتم … و نگاهی به برادرش انداختم : سلام …

ــ سلام … تعارف نکنید لطفا … بفرمایید ..

ــ ممنون فکر نمی کنم مسیرمون یکی باشه …

طراوت خندید : یکیش می منیم … بیا بالا .

هرچه اصرار کردم فایده نداشت و رد کردن دعوتشان نوعی بی ادبی به حساب می آمد … سوار شدم و آرزو کردم تو از این کارم ناراحت نشوی ….



طراوت به طرفم برگشته بود و یک ریز صحبت می کرد و می خندید و من با وجود برادرش که او را تارخ معرفی کرد خجالت می کشیدم پاسخی به او بدهم …. مسیر نسبتا طولانی بین خانه و مدرسه که هر روز با وجود تو خیلی سریع می گذشت برایم طولانی شده بود … تا سر کوچه مرا رساندند و تعارف سر سری و کوتاهم را برای به درون آمدن به خانه رد کردند و چه بهتر از این ؟ من نمی خواستم کسی ببیند که آن ها مرا رسانده اند … که البته شانس من آنقدر خوب نبود و همان لحظه که ماشین دور می شد رامین بیرون آمد و با دیدن من تعجب کرد و نگاهی به ماشین که از کوچه خارج می شد انداخت : کی بود این ؟ برای اینکه بخواهم خودم را به نادانی بزنم کمی دیر شده بود .با خونسردی گفتم : یکی از دوستام بود … برادرش اومده بود دنبالش … منم رسوندند …

اخم کرد : مگه صفا نیومد دنبالت ؟

ــ نه … امروز کار داشت …

ــ به هر حال کار خوبی نکردی سوار ماشین غریبه شدی …

ــ گفتم که دوستمه … غریبه کدومه ؟

برادرشم دوسسته ؟

عصبانی شدم : به تو ربطی نداره …

ــ به صفا که ربط داره ؟


romangram.com | @romangram_com