#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_41
نگاهم را که به بیرون و به تو دوخته بودم به درون گرداندم .. به درون چشمان او … جدی بود . لبخند محوی زد : می دونم دلواپس از دست دادنشی … خیالت راحت .. اون ازتو نمی گذره …
نمی دانستم چرا آن حرف ها را می زند : منظورت چیه ؟
به جلو برگشت : خیلی می خوادت … می تونم بگم دیوونته …
ــ رامین …
بار دیگر به طرفم برگشت : اما منم دوست دارم … خیلی زیاد … اما چه کنم که دلت با من نیست …
نگاهش خیره و عمیق بود اما گستاخ نه .
ــ نگران این دختره ام نباش … یه مژه ی تو می ارزه به کل هیکلش …
باور این حرف ها … اینکه رامین دارد در مورد آن با منحرف می زند سخت بود … او که خود ادعای دوستداشتنمرا داشت .
ــ فکر نکن کمتر از او بهت علاقه دارم … نه … به جون عزیز خودت روز و شب فکرم مشغول توئه … اما هر کار می کنم منو نمی بینی … من بهت حق می دم که منو نبینی … اون به جز محبتچیزی بهت نداده … از همون بچگی … اما من چی ؟ من دیر به خودم اومدم … وقتی که دیدم اونقدر از من بدت میاد که به سختی نگاهم می کنی … هر جا من باشم فورا فرار می کنی …. درکش سخت بود اما واقعیت داشت … من به صفا باختم … اما هنوزم … نمی دونم .. حسم به تو داره پر رنگ و پر رنگتر میشه …. حالم خرابه شهرزاد … فقط می تونم به تو کمک کنم که به اونچه که می خوای برسی … همین …
ــ اونوقت انتظارداری باور کنم که .. منو واقعا دوست داری ؟
بی صدا خندید : آره … باورش سخته .. اما من تو این مدت که دیدم حست به صفا عوض شده دارم کم میار … نگو که از بچگی عاشقش بودی … نبودی شهرزاد … تو تازه داری عاشق می شی .. ومن خوشحالم که اونی که دوستش داری صفاست … اینجوری می گم خب اون لیاقت عشق پاک تو را بیشتر از من داره …
چشمهایش در نور کم سوی ماشین درخشید و رو از من بر گرفت …
آمدن فرانک و بهارک مانع از ادامه ی صحبتمان شد …
باید بیشتر به حرف های او فکر می کردم … باورم نمی شد اینقدر که می گوید دوستم باشد .. .او از کجا فهمیده بود که من به تو علاقه دارم و شاید تو به من علاقه داری ؟چرا آنقدر مطمئن بود ؟ اگر تو مرا آنگونه که رامین می گفت دوست داشته باشی چقدر خالم آرام می گیرد … خدای من یعنی ممکنست تو هم مرا که آنطور که من دوستت دارم دوست داشته باشی ؟ یعنی ممکن بود همه ی سخت گیری هایت از این بابت بوده باشد ؟
اگر اینطورست الان باید خیلی از دستم دلخور باشی که با این سر و وضع آراسته در ماشین رامین نشسته ام . …
اما خب .. من هم دوستت داشتم و از نشستن مهلا با آن ظاهر در کنارت دلخور بودم …
ماشین ها پشت سر هم به راه افتادند و در آخرین لحظه شهره هم خودش را در ماشین رامین انداخت : کجا بدون من بی معرفتا ؟ دلتون میومد بدون من برید ؟
رامین با لحن شوخ همیشگی گفت : معلومه که نه … فکر می کنی واسه چی تا الان منتظر مونده بودیم ؟
شهره خندید : آره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم … راه بیفت لاک پشت از همه عقب موندی ..
ــ ای بابا جای تشکرته ؟ خیلی پررو تشریف داری ..
کل کل آن دو ادامه داشتو صدای خنده ی آنها و دختر عموها فضای ماشین را پر کرده بود . اما من همه ی حواسم به تو بود …
romangram.com | @romangram_com