#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_40
با همه ی دلخوری که از تو داشتم،با دیدنت لبخندی نا خواسته بر لبانم نشست.
لبخند تو هم بی نظیر بود:حیف این چشمهای ناز نیست گلم؟
سرم را پائین انداختم.نگاه چند نفر به من و تو که نزدیکم ایستاده بودی بود…. چه خوب بود که هنگام خوانده شدن خطبه ی عقد همهگی به سالن زنانه آمدید و من تو را دیدم.
ــ دلم از رفتن شیرین می گیره…
خندید:حالا کو تا بخواد بره…
ــ به هر حال که باید بره
لبخندت را در حالی که نگاه بی پروایت بر صورتم بود تکرار کردی از هرکس هم خجالت می کشیدم از تو نه…
گفتی:بالاخره یه روزی همه ی دختر ها باید از خونواده هاشون جدا بشن غیر از اینه؟
ـــ من که همچین تصمیمی ندارم.
خندیدی:جدا؟به فکر دل ما هم باش…
چشمهایم که از تعجب گرد شده بود را دید و باز خندیدی:چیه؟مگه ما دل نداریم بخوایم دختر دائی خوشگلمونو تو لباس عروس ببینیم؟
شوخی ات با مزه بود اما از آن دلگیر شدم. نکند مهلا به همین راحتی دلت را از من گرفته باشد و برای خود برده باشد؟ نگاه قهر آلودم را از تو گرفتم و دستم را از دستت بیرون کشید…. پوزخند مهلا بیشتر حرصم داد … حس کردم حرفهایمان را شنیده.
صدایم کردی اما نگا های زیادی به ما بود و من نخواستم به قول مادر خودم را برسر زبانها بیندازم.
مهلا و مادرش در ماشین تو نشستند و من با اینکه خیلی دلم می خواست با شما بیایم و اجازه ندهم مهلا بیش از این به تو نزدیک شود چون تو حرفی نزدی و از من نخواستی که سوار ماشینت شوم در ظاهر بی تفاوت گذشتم و به سمت ماشین شایان رفتم اما بادیدن رامین حس کردم می توانم با سوار شدن به ماشین او حرص تو را در بیاورم… همانطور که تو مرا عصبی کرده بود .
به فرانک گفتم : کجا می شینی ؟
ــ تو ماشین رامین… بیا خیلی خوش می گذره .
برای لجبازی با تو سوار شدم …
رامین که سوار شد از دیدنم تعجب کرد ؛ خندید : به به ببین کی اینجاست …
فرانک هنوز سوار نشده بود . با اخم گفتم : چیه ؟ نیشت تا بنا گوش باز شده … اولین باره منو میبینی ؟
خنده از لبهایش دور نمی شد : اولین باره که قابل دونستی و بی تعارف اومدی …
ــ بس کن رامین … اصلا حوصله ی تو یکی رو ندارما … کاری نکن پیاده شم .
جدی شد : خیلی خب .. بشین باهم حرصشو در میاریم …
romangram.com | @romangram_com